از شمارۀ

حکایت کاغذها و قلم‌ها

زیست‌نگاریiconزیست‌نگاریicon

چند قدم پشت درِ «نارنیا»

نویسنده: مهدی نعیمیان راد

زمان مطالعه:4 دقیقه

چند قدم پشت درِ «نارنیا»

چند قدم پشت درِ «نارنیا»

وقتی سر و کارت به کلمه‌ها می‌افتد، انگار که چند مهره‌ی اصلی را در یک مسابقه‌ی سنگین و بی‌رحم شطرنج یک آن از رقیبت بگیرند؛ دست‌ها و ذهنت باز می‌شود، قیدها به کنار می‌روند و منطق به طرز شگفت‌انگیز و دوست داشتنی‌ای ضعیف می‌شود.

 

کسی که می‌خواهد واقعا ابرها را بیاورد بالای تخت اتاق خوابش و با انگشت شست پایش نظم آن‌ها را به هم بزند؛ می‌فهمد و می‌داند که از چه حرف می‌زنم.

 

امروز دوستی که آشناست و عزیز، برایم نوشته‌هایی فرستاد از یک پرداخت دیگرگون به یک موضوع همگانی و پرداختی عمیق‌ به زندگی اسطوره‌ای که همیشه به او رشک برده‌ام. و من رشک ‌بردم به بازی با کلمات و جابه‌جا کردنِ ابرها با انگشت پا... .

 

تصمیم گرفتم بنویسم و ناهشیار و نابه‌هنجار پیش بروم و از چیزهایی بگویم که وقتی می‌نویسم حس می‌کنم.

 

برای من که تقریباً توانایی خاصی جز همین ردیف کردن کلمه‌ها ندارم؛ نوشتن تقریبا همه‌چیز است، همه کارهایی که از مجرای نوشتن رد شوند و همه چیزهایی که قابل تصور باشند، محبوب‌ها و معشوق‌های من‌اند. حس عمیق سرخوشی و کدورت غلیظ اندوه وقتی راه‌شان را از مابه‌ازاهای بیرونی کج می‌کنند و به کلمه‌ها تبدیل می‌شوند تازه برای من محسوس می‌شوند.

 

می‌دانید این حقیقت که اندیشه گرفتار کلمات است و فقط تا جایی که کلمات جاده را هموار کرده باشند می‌تواند پیش برود معمولاً نادیده گرفته می‌شود و شاید به‌همین‌خاطر است که عده‌ای معنی نوشتن را درک نمی‌کنند؛ یا حتی شوربختانه نمی‌دانند که دوباره و دوباره نوشتن و غور در عمق و ریشه‌های کلمات هم می‌تواند اندیشیدن ما را در یک موقعیت پارادوکسیکال هم ارتقا و هم عمق دهد.

 

نوشتن مثل دور کردن یک الماس تراش‌خورده از چشم است! وقتی افکار توی سرم هستند احساس می‌کنم که درست نمی‌توانم درک و تفکیک‌شان کنم و وقتی روی کاغذ می‌آیند و در فاصله‌ی کانونی مناسب نسبت به قرنیه فهمم قرار می‌گیرند تازه می‌توانم ابعاد و زوایای آن‌ها را درست درک کنم. گویا روان‌شناسان هم چنین تاکیدی در توصیه‌های خود دارند که ما گاهی افکارمان را از توی سرمان خارج کنیم، بنویسیم، و دوباره به آن‌ها فکر‌ کنیم.

 

برای من اما داستان متفاوت است؛ نوشتن درب چوبی پشت کمد قدیمی خانه است که به «نارنیا» می‌رسد؛ به جایی که می‌توانم با دوستانم، با برگزیدگانم باشم؛ اتوپیایی که شاه بالقوه‌ی آن هستم و اگر خوب با جادوگران واقعیت‌ساز و سیلی‌های بیدارکننده بجنگم؛ سُرور بی‌پایانی را خاصه در نیمه‌های شب می‌توانم تجربه کنم و بی‌آن‌که کسی بداند، درب کمد را ببندم و با لبخندی عمیق به دنیای واقعی برگردم.

 

شاید همین بود که وقتی چندروز پیش همان دوست که ذکرش رفت، عنوان «فرار به دنیای شگفت‌انگیز» را برای محفلی پیشنهاد داد؛ به او گفتم: «با این عنوان احساس آرامش می‌کنم».

 

شگفتی‌های نوشتن اما این همه هست و این همه نیست؛ دیروز رئیس‌ام که، اگرچه من هم همه‌ی گلایه‌های مرسوم کارمندان را حتی شدیدتر، به او دارم، جزو معدود افرادی‌ست که حقیقتا لیاقت جایگاهش را دارد؛ راه نجات از بن‌بست‌ها و محدودیت‌های عجیب‌و‌غریب کاری‌مان را «شاعرانگی» توصیف کرد. می‌بینید؛ شگفتی‌های دنیا تمام نمی‌شود. منطقی‌ترینِ موجودات، با دو مدرک دکترا در علوم پزشکی وقتی به بن‌بست یا تنگنا می‌رسد؛ از شاعرانگی می‌گوید؛ از رستاخیز کلمات... .

 

برای شروع این پاراگراف کلمه‌ی مناسب را پیدا نکردم؛ در زبان روزمره‌ام‌ این‌جاهای حرف‌زدن می‌گویم «الله اکبر» که خب چون بین‌الاذهانی‌ست و فقط معدودی معنای دقیق مورد نظرم را می‌دانند؛ این‌جا کاربرد لازم را ندارد.

 

-بعد از چند ثانیه سکوت پر از شگفتی و بدون دسترسی به کلمه مناسب جهت تعجب عمیق، ادامه این پاراگراف را بخوانید-

 

استفاده از کلمه‌ی شاعرانگی به‌جای تفکر، یا به‌جای اندیشه در کلام انسانی که شیره‌ی جان معنا را مدنظر دارد؛ شگفت‌انگیز است؛ و البته برای من لذت‌بخش و سرمست‌کننده. تفاوت نگارش و شاعرانگی برای من مثل تفاوت دوست‌داشتنی‌های معمولی و معشوق‌های حسرت‌برانگیز دست‌نیافتنی‌ست! تفاوت سایه است با اصل مُثُل در تمثیل غار... .

 

روزی به بزرگی گفتم؛ عاطفی فکر کردن، نمی‌گذارد درست تصمیم بگیریم و همیشه محدودم می‌کند و در نتیجه همواره در حال ملامت خودم هستم؛ گفت: عاطفی فکر کردن، راه درستِ فکر کردن است و این جای ملامت ندارد. فکر می‌کنم این گذار از منطق به عاطفه و گذار از خشکی و دگماتیسمِ سازمانی و اداری به سمت آزادی و شاعرانگی، اتفاق بزرگی‌ست که در حال وقوع است. شاید کسی با نوشتن، کسی با شاعرانگی توانست فردایی را ترسیم کند که همه‌ی ذهن‌های پریشان و قلب‌های بی‌عاطفه را تکان بدهد و ببرد به سمت نور، ببرد به سمت روشنایی.

 

من نوشتن را این‌گونه فهم می‌کنم و اگر همه این‌ها هم نباشد؛ راز درب پشت کمد را توی قلبم نگه‌ می‌دارم و شب‌هایی از کنار تیر چراغ‌برق رد می‌شوم و دنیایی که می‌بینم و می‌نویسم را در آغوش می‌گیرم.

مهدی نعیمیان راد
مهدی نعیمیان راد

برای خواندن مقالات بیش‌تر از این نویسنده ضربه بزنید.

instagram logotelegram logoemail logo

رونوشت پیوند

نظرات

عدد مقابل را در کادر وارد کنید

نظری ثبت نشده است.